اگر تصمیم به گفتگویی با دوستی یا عزیزی یا همدمی داشتید و مختار به رستوران یا چایخانه و کافه بودید، پیشنهادم دومی ایست.
@parrchenan
به روستای ابتدای جاده خاکی رسیده بودیم و از جاده و کیفیت آن را از مردم محلی میپرسیدیم.
من حواسم به پرنده ها بود که به فاصله نیم متر از ما به تعداد انبوه بالاسرمان جست و خیز میکردند. بیشتر گنجشک بودند. با خودم فکر کردم، اگر من کودکی تولد یافته در دهات بودم، احتمالا در دوران کودکی ام در روستا، با تیر و کمانی، به جان گنجشک ها می افتادم
و نمیدانم چرا؟
چندین روز بعد در امتداد رودخانه گاماسیاب به دهاتی رسیدیم که بر سر هر تیر چراغ برق، یک لانه لک لک بود.
وقتی از اهالی بیشتر پرسیدیم، گفتند، چون اینجا غذا به اندازه کافی هست و هوا در طول سال تعادل دارد، اینها مهاجرت نمیکنند و همیشه مهمان اینجا هستند.
یکی از دلایل عدم مهاجرت شان، احساس امنیتی بود که میکردند.
باز خودم را کودکی متولد شده در روستا فرض کردم، دیدم هیچگاه راضی نمیشد با تیر و کمانی در همان دوران کودکی به جان لک لکی تعرض کنم.
با خود اندیشیدم چرا در فرض کودکی متولد شده در روستایی پر از پرنده، جان گنجشک برایم ارزشمند نیست و لک لک هست؟
شاید بخاطر جثه و اندازه شان است. گویی برای کودک انسانی ام، هر چه موجودی ریز تر باشد، جانش کم ارزش تر است.
اینها که همه حدس و گمان و فرضیات بود، اما در عالم واقع هم گویی اینگونه است.
یعنی مثلا در حوزه گیاه خواری، آن دسته از گیاه خواران که به دلیل احترام به جان حیوانات از خوردن گوشت صرف نظر کرده اند ( و نه دلایل دیگر مطرح در این باب) جان یک گاو یا گوسفند یا مرغ برایشان ارزش بیشتری نسبت به موشی که با سم در مزارع گندم از بین میرود یا جوجه پرندهایی که هنگام درو گندم، در بین خیش های کومباین له میشوند دارد.
این پرونده برایم همچنان مفتوح خواهد بود
و به دنبالچرایی آن خواهم بود.
@parrchenan
تجربه خوبی شد برایم که، همیشه درصدی از خطا شناختی ام نسبت به انسانها، را برای بد فهمی زبانیم اختصاص دهم.
@parrchenan
به حمد الله، حال سرزمین، بخصوص روستاهای آن، در این قسمت که رکاب زدیم، از دید یک مددکار آشنا به حوزه آسیب اجتماعی که دغدغه انسان ها را دارد، خوب بود، و این لذت ماجرا را برایم بیشتر و کرد و سرزمین کرد را برایم عزیز تر کرد.
خوشا دلتنگ بودن( اشاره به پست های پیشین)
خوشا دلتنگ از برای سرزمین، شدن.
پس از سفر
@parrchenan
این قسمت آخر را برای این بیان کردم که شما هم به سفری این چنین اندیشه کنید، تا حتی در روزگار محنت امروز، عید شما مبارک باشد، حتی اگر یکسال تا عید باقیست. برای سفری این چنین نیاز به مواجه عریان با طبیعت سبز بهار و تلفیق آن با تحرک بدنی دارد
روز دهم.
@parrchenan
سالهاست زنگ موبایلم
تصنیف سرو روان من چرا میل چمن نمیکند، استادشجریان است.
اگر تنها بودم بغضم را در آغوشش میترکاندم و میگفتمش
سرو روان من چرا؟
تو پای به راه در نه و هیچ مپرس
خود، راه بگویدت، که چون باید رفت
عازم گره بان شده و از جاده کرمانشاه دورتر.
هنگامه صبحانه هوا کمی گرم شد ودرنگمان را بیشتر کردیم و قرار شد بخوابیم و اجازه دهیم ساعت گُل گرما عبور کند و سپس رکابان شویم. بعد از درنگ باد تندی منطقه را فراگرفت. شکاک شدیم، هنوز فرصت هست که برگشته و به سمت کرمانشاه رکابان شویم.
سوار چرخهایمان که شدیم، مسیر پیش رو، تنها گزینه رویمان شد.
خود، راه گفت: گره بان.
کم کم باد خوابید و منطقه زیبا و زیبا تر شد.
تا که رسیدیم به جاده گره بان. هشت کیلومتر، جاده خاکی.
ابتدای جاده، دو عزیز از خادمین مجموعه حضور داشتند که مردم و انبوه ماشین هایی که علاقمند به دیدار از گره بان را داشتند راهنمایی میکردند که مجموعه تعطیل است و نیازی نیست این جاده خاکی را بروند و با در بسته روبرو شوند.
به ما هم همین را گفتند و ما هم که ضعیف ترین بودیم ،ماندیم در راه. بقیه ماشین بودند و خرج کارشان، یک پدال گاز و مصرف سوخت بود و اما برای ما یکساعت و نیم راه و رکابیدن با چرخی که نزدیک به بیست کیلو، فقط بارش هست.
هم صحبت با عزیزان راهنما شدیم و از اهل حق، راه و نشانشان را پرسیدیم.
در این گفتگو متوجه یک موضوع شدم اینکه اهل حق، در یک آپدیت متناسب با جهان امروز به رهروان خود پیشنهاد اکید به کم خوری داده و پیشنهاد داده که وعده های غذایی خود را در روز به دو وعده کاهش دهند.
یاد مقاله ای با این عنوان می افتم که ابتدای سفر خواندم: چرا چاق بودن غیر اخلاقی ایست؟
بعد از گفتگو با این عریزان از آنها خداحافظی کرده و به روستایی در نزدیکی همانجا به نام زیبای« چمن اسماعیل » میرویم.
نام روستا مرا یاد اشعار حسین صفا که چاوشی در آلبوم ابراهیم خوانده می اندازد:
«ببر به نام خداوندت که لطف خنجر ابراهیم به تیز بودن احکام است. نبخش مرتکبانت را که تو حکم واجب الاجرایی و عشق جوخه اعدام است.»
منتظر خادم مسجد میشویم تا اجازه ورود دهد. فردی از اهالی ده، ما را میبیند و میگوید، مسئول مسجد به کوه زده و نیست. منتظر می مانیم. یکی از اهالی، غذایی برای ما می آورد و چایی تازه دم.
و ما در یکی از بهترین منظره هایی که چشمم به خود دیده، « شامار», ( تلفیق ناهار+ شام) میخوریم و چای مینوشیم تا مسیول مسجد برسد.
منظره چشم ما جاده ایست که از جاده اصلی جدا میشود و در دامنه ای بسیار سبز، از نزدیکی تک درختی، یک پیچ بسیار زیبا میخورد و پشت تپه ای سبز مخفی میشود.
این همان جاده گره بان است.
این منظره و این جاده زیبا لحظه به لحظه وسوسه میکند در گوشِ چشم آدمی که بیا بیا بیا.
منتظریم و آسمان در حال غروب است و هنوز از خادم خبری نیست که تلفنم زنگ میخورد.
« شما امشب مهمان گره بان خواهید بود،
پاسخ میدهم آخه شب و تاریکی فرا رسیده و ما در شب رکاب نمیزنیم.
« ما با ماشین باری، به استقبالتان خواهیم آمد».
و جاده زیبا را که آرام در گوش چشم!! میگفت بیا بیا رکاب زدیم و همین که شب شد دوستان اهل حق ما با ماشین باری به استقبال آمدند.
به آقای جمشیدی میگویم شما امروز روزه دار هستید و زمان افطار فرا رسیده
پاسخی شاعرانه میدهد که مرا وادار به سکوت میکند:.
با دیدن و گفتکو با شما سیر شدم، افطار میخواهم چه ؟
و ما در مهمان سرای کاخْ روستای گره بان مستقر شدیم.
به دوستانی که صبح از ما جدا شدند می اندیشم.
همان دوستانی بودند که دلشان تنگ شده بود.
«دلتنگی»
یکبار دیگر این رباعی عطار را میخوانم.
گر مرد رهی میان خون باید رفت
وز پای فتاده سرنگون باید رفت
تو پای به راه در نه و هیچ مپرس
خود راه بگویدت که چون باید رفت
سحر گاه نهم
گره بان
در نوای مرغ حق و چه چه بلبلان شبانه.
@parrchenan
هشتم شب، کاخ روستای گَره بان
@parrchenan
یک جمله است و یک دنیا معنی و فلسفه زیستن که در بطن آن نهفته است
حمل کردن بار تنهایی، چگونه است؟
خوب است دلت برای کسی تنگ شود یا نشود؟
روز هفتم
@parrchenan
درباره این سایت