پرچنان



روزهای پیش رو، روزهای سختی برای کارگر ایرانی ایست. ما در سفر رکاب زنی ، در چندین شهر، رستوران رفتیم.
تقریبا یک نفر کار گارسون، آشپز، صندوق دار، را میکرد، یا کبابی بزرگی، نقش گارسون، کباب زن، کباب پز، شاطر، نانوا، صندوق دار و.را ایفا میکرد و این یعنی، آن بنگاه اقتصادی برای آنکه روی پا بماند، از هزینه هایش زده است و کارگرانش را کم و یا حذف کرده است.
این در دراز مدت آسیب زیادی را بر پیکره کارگری و خانواده آنها وارد می‌کند و کارگر ایرانی را به طبقه های زیرین فقر میکشاند.
###
ما در این سفر اگر در نانوایی ایستادیم، در بعضی نانوایی ها، نان مان رایگان شد، زنی به هر کدام ما سیب بخشید، خوراک رایگان و .
این بخشش ها که کم هم نبود، یکی از صفات بارز کرد را برجسته میکند:
مهمان نوازی.
اما بغیر از مهمان نوازی، به دنبال تحلیل های دیگر هم هستم، چه اتفاقی در سفر بخصوص دوچرخه می افتد که مردم سخاوتمندانه با راکب دوچرخه رفتار میکند؟
 یک حدس اولیه ام آن است که به دوچرخه سوار یک نگاه طفیلی هست. چون دوچرخه و خاطره کودکی بسیاری از انسانها با هم گره خورده است. پس همان نگاه به دوچرخه سوار نیز انداخته میشود.
حدس دومم آن است که تو در دوچرخه سختی مسافر بودن و سفر کردن را در چهره ات نُمود میدهی و دیگری آن را دریافت میکند
و دیگری با تو نرم و مهربانانه روبرو میشود.
به دنبال پاسخ این سوال همچنان خواهم اندیشید.
@parrchenan


اهل کجایی؟
به کجا میروی؟
معمولاً این پرسش آشنایی است که اگر با دوچرخه سفر کرده باشید، بسیار خواهید شنید.
با این پرسش و پاسخ احتمالی بعدی دیالوگی آغاز میشود و ممکن است به  سرپناهی، خوراکی، نوشیدنی و تعارفی که نشان از یک آشنایی دهد برسد.
شروع دیالوگ انسان با انسان همینگونه است و تا کجا ها که امتداد پیدا نمیکند.
برای من این دیالوگ ها و این پرسش ها یکی از لذت بخش ترین قسمتهای زندگی ام بوده است. حس ناب و تمام و کمال انسان بودنم را در این چنین فضایی درک میکنم.
تازگی ها متوجه شده ام دیالوگ اگر با نوشیدنی همراه باشد، از چای تا شربت و یا هر چیز، ماندگاری بالاتری دارد، گفتگو عمق بیشتری می‌گیرد برعکس آنکه با خوراکی همراه باشد.
 در خوراکی تا شکم سیر میشود، گویی زبان بریده میشود و بدن میخواهد همه انرژی اش را بگذارد برای هضم آنچه خورده و حوصله تفکر و چرخیدن زبان را از تو میگیرد.
خوشا دیالوگی دلنشین در عصری با چای نباتی داغ.

اگر تصمیم به گفتگویی با دوستی یا عزیزی یا همدمی داشتید و مختار به رستوران یا چایخانه  و کافه بودید، پیشنهادم دومی ایست.

@parrchenan

به  روستای ابتدای جاده خاکی رسیده بودیم و از جاده و کیفیت آن را از مردم محلی میپرسیدیم.
من حواسم به پرنده ها بود که به فاصله نیم متر از ما به تعداد انبوه بالاسرمان جست و خیز میکردند. بیشتر گنجشک بودند. با خودم فکر کردم، اگر من کودکی تولد یافته در دهات بودم، احتمالا در دوران کودکی ام در روستا، با تیر و کمانی، به جان گنجشک ها می افتادم
و نمیدانم چرا؟
چندین روز بعد در امتداد رودخانه گاماسیاب به دهاتی رسیدیم که بر سر هر تیر چراغ برق، یک لانه لک لک بود.
وقتی از اهالی  بیشتر پرسیدیم، گفتند، چون اینجا غذا به اندازه کافی هست و هوا در طول سال تعادل دارد، اینها مهاجرت نمیکنند و همیشه مهمان اینجا هستند.
یکی از دلایل عدم مهاجرت شان، احساس امنیتی بود که میکردند.
باز خودم را کودکی متولد شده در روستا فرض کردم، دیدم هیچگاه راضی نمیشد با تیر و کمانی در همان دوران کودکی به جان لک لکی تعرض کنم.
با خود اندیشیدم چرا  در فرض کودکی متولد شده در روستایی پر از پرنده، جان گنجشک برایم ارزشمند نیست و لک لک هست؟

شاید بخاطر جثه و اندازه شان است. گویی برای کودک انسانی ام، هر چه موجودی ریز تر باشد، جانش کم ارزش تر است.

اینها که همه حدس و گمان و فرضیات بود، اما در عالم واقع هم گویی اینگونه است.
یعنی مثلا در حوزه گیاه خواری، آن دسته از گیاه خواران که به دلیل احترام به جان حیوانات از خوردن گوشت صرف نظر کرده اند ( و نه دلایل دیگر مطرح در این باب) جان یک گاو یا گوسفند یا مرغ برایشان ارزش بیشتری نسبت به موشی که با سم در مزارع گندم از بین میرود یا جوجه پرندهایی که هنگام درو گندم، در بین خیش های کومباین له میشوند دارد.
این پرونده برایم همچنان مفتوح خواهد بود
 و  به دنبالچرایی آن خواهم بود.

@parrchenan


تماس گرفته بود که حالم را در سفر جویا شود.
حالت چطوره؟
حال « ما» خوبه،  ما شش تا آدم با شش تا دوچرخه هستیم که حالمان خوبه و اگر حال یکی از این دوازده تا بد شود حال همه بد میشود چرا که از حرکت باز می مانیم و متوقف می‌شویم، اینجا حال من تنها، ملاک نیست، حال ما مهم است.
حال ما بد شود و دیگر نتوانیم جلو برویم، عکس نخواهیم داشت و خبر و گزارش و اتفاق جدید و اندیشه نویی هم نخواهد بود.
از گروه عقب افتاده بودم و خداحافظی کردم و در مسیر سراشیبی جاده افتاده و سُر خوردم پایین و به دیالوگی که در تماس تلفنی داشتم فکر میکردم.
این که با تکنولوژی و ارتباطات، این «مای ما »قوی تر و بزرگتر شده است. اینکه میشود این ما به گروه و جامعه و جهان مان گسترش پیدا کند، اینکه یکی از ما گویی همه ما باشد و حال خوب و بد ما حال خوب و بد همه ما باشد.
راستش این بهار و این سبزی به این آینده شیرین خوشبینم کرده است.
از سفرنامه ناصرخسرو تا سفر رکاب زنی ما راه درازی بشر آمده و این ما شکل قوی تری پیدا کرده است تا آینده چگونه رغم زند.
 آینده ای این چنین را آرزومند:
ماهای گره خوردمان بیشتر شود و مجبور باشیم هوای هم را داشته باشیم، حتی موجودات غیر زنده ای چون دوچرخه. 
###
از شهر خارج میشدیم که بوی نان محلی آمد و ایستادیم تهیه کنیم.
به ناگاه دیدم، دوستی که برای خرید مراجعه کرده بود، در حال فرار است و زنی که پزنده نان ها بود با پولی به دنبال او.
در نهایت متوجه شدیم که زن نانوا، هر کیلو را ۸۵۰۰ قیمت داده و دوست ما هر قرص آن را این قیمت شنیده است. مشکل حل شد و خرید کردیم.
اما یک لهجه نا آشنا به گوش، و یک بد شنیدن، به راحتی تصویر فرد را در ذهن انسان از نیک به بد و از بد به نیک تصویر کرد.
بارها شده بود که جلوتر بر دوستان رکاب زن، کسی سلام داده و او به دلیل داشتن هندزفری نشنیده بود و من علیک اش را که دادم، از آن موضوع شاکی بود.

تجربه خوبی شد برایم که، همیشه درصدی از خطا شناختی ام نسبت به انسانها، را برای بد فهمی زبانیم اختصاص دهم.

@parrchenan


یکی از محبوب ترین نامها از کردستان تا کرمانشاه که ما رکاب زدیم و مشاهده کردیم، فرهاد بود. بسیاری از مکان ها و روستاها نام فرهاد داشتند. مجموعه رکاب زنی های ما  از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب ایران، کم نبوده است. اما شاید ایران ترین قسمت رکاب زنی من در این برنامه و سفر بیجار تا کرمانشاه اتفاق افتاده است. شاید به این خاطر که قبل از سفر کتابی تاریخی از ایران می‌خواندم و این سفر را، دل انگیز تر کرده بود. 
 سه درخت بید در بیدزاری مرا یک حالی قرار داد که نمیدانم آن حال چه نام دارد؟
تک درختانی که می‌دیدم، با من گویی گفت و گو میکردند
وقتی به گردنه ای و دشتی و سر سبزی می‌رسیدم، گویی  چنین مناظری را قبلا دیده بودم و این نکته برایم جالب بود. گویی فلات ایران، شباهت بسیار به هم دارد و به همین دلیل احتمالا جغرافیایی است که مردمان ساکن در این فلات شباهت های فرهنگی دارند. شاید اگر رکاب زنی هایم را به خارج از مرزها هم بکشانم،ببینم آنجا هم شبیه اینجا و اینجا شبیه آنجاست و همه انسان ها شبیه به هم هستیم.
نمیدانم.
هنگامی که به گردنه ای با آسمان آبی آبی که پاره های ابر سپید سپید عمیق اش کرده بود، می‌رسیدم، دلم برای ایران «تنگ میشد». شاید فکر کنید، غلو میکنم، اما نه، به راستی دلم« تنگ میشد »و بی نهایت خوشحال که چه خوب وجب به وجب سرزمین را دارم میبینم.
 از ایرانیانی که به سرزمین های دور مهاجرت کرده اند، تعجب دارم، این دلتنگی شان به ایران را چگونه پاسخ میدهند‌. 
میشود نام روستای تخت شیرین را دید و در افسانه ها و شعر ها فرو نرفت؟
میشود در روبروی بیستون بود و به تاریخ سرزمین نیندیشید؟
 میشود فرهاد تراش را دید و منظومه خسرو و شیرین را یاد نکرد؟

به حمد الله، حال سرزمین، بخصوص روستاهای آن، در این قسمت که رکاب زدیم، از دید یک مددکار آشنا به حوزه آسیب اجتماعی که دغدغه انسان ها را دارد، خوب بود، و این لذت ماجرا را برایم بیشتر و کرد و سرزمین کرد را برایم عزیز تر کرد.


خوشا دلتنگ بودن( اشاره به پست های پیشین)
 خوشا دلتنگ از برای سرزمین، شدن.

پس از سفر

@parrchenan


وارد کاخ روستای گره بان شدیم.
هوا سبک و اردیبهشتی و پرندگان شبانه، مشغول نغمه خوانی، از دور دست صدای مرغ حق می آمد.
دوستان ما روزه دار بودند و ابتدا به سالن چایخانه مجموعه رفتیم.
خانمها و آقایان در سالنی ساده و پر صفا در نیمکت‌هایی بزرگ که روبروی هم بودند و گنجایش سه تا چهار نفر را داشتند نشسته و گفتگو میکردند.
خانمها، چادرهای نمازی و گل گلی به سر داشتند و کودکان در جمع، پروانه مجلس بودند.
پرسیدیم اینجا برای همه است؟
پاسخ آری گرفتم.
کارگر و پولدار، فقیر و غنی اینجا در سالن برای چای نشسته و با هم گفتگو میکنند.
مجموعه کلی خدمه و کارگر از برای مجموعه کشت و صنعت، دارد که با توجه به شنیده ها و البته شواهدی که دیدیم در صلح و صفا با هم زیست میکنند.
 یک نمونه اتوپیای از زندگی جمعی، شاید.
کسی بابت پولش، رشته اش، تحصیلش، بر دیگری برتری ندارد.
مشکلات کارگر و کارفرما حاکم نیست، و افرادی در نقش سنتی چند هزار ساله مرید و مرادی که امروزه با تسامح می توان آن را کار داوطلبانه نام گذاری کرد، در مجموعه زندگی میکنند.
 افراد در حین کار داوطلبانه ( تلاش دارم با نام امروزی این عمل را بیان کنم) در خودشناسی خویش نیز گام بر می‌دارند. عزیز راهنمای ما، که بازنشسته بود، از ساعت ۴ تا ۸ صبح وظیفه انتظامات را داشت. حساب کنید در شبانه بلبلان 
به نظرم گره بان الگوی مناسبی برای جامعه روستایی ما میتواند باشد که اگر یک مدیر لایق راس امور باشد میتواند چنین بهشتی خلق کنند.
اگر در مپ گره بان را ببینیم، در پیچ رودخانه سیمره قرار دارد و آب و خاک و مدیریت لایق آن‌جا را به تاپ ترین قسمت ایران زمین که تا به حال دیده ام تبدیل کرده است.
 صبح که از مجموعه بیرون زدیم آرامش آن‌جا و آنهایی هم که در آنجا حضور داشتند در ما نُمود پیدا کرده بود. حتی کنش های  طبیعی زاغان و گنجشکان و پرندگان که معمولاً جنگ برای تصاحب چیزیست را نشانی از بازی شان می‌پنداشتیم.
اما در مسیر
 یک تک درخت فوق العاده زیبا دیدیم. نشانِ تا دانه اش به بلوط می‌رسید و من به آن دانه ای می اندیشم که چرا و چرا و چرا و چگونه و چگونه و چگونه، با این زیبا عزیز سبز تناور تبدیل شد.
از مشاهده اش بغضی مرا دربرگرفته بود. گویی در روزگار کهن یکی بوده ایم، او من بوده و من او.
و اگر بخواهم برای این سفر یک تصویر انتخاب کنم، تصویرم از مواجهه با این نازدار بود.
برنامه تمان شده و به تهران رسیده ام، بسیار سبکم.
همکارانم را میبینم
 می‌خواستم بگویم: عید شما مبارک!!! که سریع حرف را می‌خورم.
با خودم می اندیشم در این ده روز در روانم چه گذسته است که روزگارم را عید پنداشتم؟

 این قسمت آخر را برای این بیان کردم که شما هم به سفری این چنین اندیشه کنید، تا حتی در روزگار محنت امروز، عید شما مبارک باشد، حتی اگر یکسال تا عید باقیست. برای سفری این چنین نیاز به مواجه عریان با طبیعت سبز بهار و تلفیق آن با تحرک بدنی دارد
 روز دهم.


@parrchenan

سال‌هاست زنگ موبایلم
 تصنیف سرو روان من چرا میل چمن نمیکند، استادشجریان است.

 اگر تنها بودم بغضم را در آغوشش میترکاندم و میگفتمش
سرو روان من چرا؟


از مجموعه بیستون خارج شدیم. روز هشتم برنامه ما بود. سی کیلومتری کرمانشاه. اگر کنار اتوبانی که شانه خیلی خوبی برای رکاب زدن داشت، میرکابیدی، نهایت در سه ساعت، کرمانشاه بودی و به راحتی می‌توانستی بلیط اتوبوس تهران را بیابی و صبح اول وقت شنبه ، کار و بارت را شروع کنی.
اما گُل برنامه که دیدار از گره بان و مشاهده بی واسطه اهل حق بود،مانده بود.
تقریبا همه گفتند که پنجشنبه و جمعه گره بان تعطیل است و کسی را راه نمی‌دهند. آشنا و عزیز ما هم که کلی زحمت کشیده بود و برای ما در مهمان سرای ویژه مجموعه تاریخی بیستون، سوئیت در اختیارمان قرار داده بود و اجازه ویژه برایمان صادر کرده بودند که با دوچرخه در محوطه تاریخی باشیم نیز تماس گرفت که نشد که  در گره بان کسی را بیابد که جمعه که روز تعطیل آنجاست اجازه ورود دهند.
گروه ما نصف شد و جمعی  از همرکابان برای شنبهٕ تهران، رهسپار کرمانشاه شدند.
اما هنوز گل برنامه ما مانده بود و در دست ما تنها یک بیت شعر بود و دگر هیچ نبود.

تو پای به راه در نه و هیچ مپرس
خود، راه بگویدت، که چون باید رفت

عازم گره بان شده و از جاده کرمانشاه دورتر.
هنگامه صبحانه هوا کمی گرم شد ودرنگمان را بیشتر کردیم و قرار شد بخوابیم و اجازه دهیم ساعت گُل گرما عبور کند و سپس رکابان شویم. بعد از درنگ باد تندی منطقه را فراگرفت. شکاک شدیم، هنوز فرصت هست که برگشته و به سمت کرمانشاه رکابان شویم.
سوار چرخهایمان که شدیم، مسیر پیش رو، تنها گزینه رویمان شد.
 خود، راه گفت: گره بان.
کم کم باد خوابید و منطقه زیبا و زیبا تر شد.
تا که رسیدیم به جاده گره بان. هشت کیلومتر،  جاده خاکی.
ابتدای جاده، دو عزیز از خادمین مجموعه حضور داشتند که مردم و انبوه ماشین هایی که علاقمند به دیدار از گره بان را داشتند راهنمایی میکردند که مجموعه تعطیل است و نیازی نیست این جاده خاکی را بروند و با در بسته روبرو شوند.
به ما هم همین را گفتند و ما هم که ضعیف ترین بودیم ،ماندیم در راه. بقیه ماشین بودند و خرج کارشان، یک پدال گاز و مصرف سوخت بود و اما برای ما یکساعت و نیم راه و رکابیدن با چرخی که نزدیک به بیست کیلو، فقط بارش هست. 
هم صحبت با عزیزان راهنما شدیم و از اهل حق، راه و نشانشان را پرسیدیم.

در این گفتگو متوجه  یک موضوع شدم اینکه اهل حق، در یک آپدیت متناسب با جهان امروز به رهروان خود پیشنهاد اکید به کم خوری داده و پیشنهاد داده که وعده های غذایی خود را در روز به دو وعده کاهش دهند.
یاد مقاله ای با این عنوان می افتم که ابتدای سفر خواندم: چرا چاق بودن غیر اخلاقی ایست؟

بعد از گفتگو با این عریزان از آنها خداحافظی کرده و به روستایی در نزدیکی همان‌جا به نام زیبای« چمن اسماعیل » می‌رویم.
نام روستا مرا یاد اشعار حسین صفا که چاوشی در آلبوم ابراهیم خوانده می اندازد:

«ببر به نام خداوندت که لطف خنجر ابراهیم به تیز بودن احکام است. نبخش مرتکبانت را که تو حکم واجب الاجرایی و عشق جوخه اعدام است.»
منتظر خادم مسجد می‌شویم تا اجازه ورود دهد. فردی از اهالی ده، ما را میبیند و می‌گوید، مسئول مسجد به کوه زده و نیست. منتظر می مانیم. یکی از اهالی، غذایی برای ما می آورد و چایی تازه دم.
و ما در یکی از بهترین منظره هایی که چشمم به خود دیده، « شامار», ( تلفیق ناهار+ شام) میخوریم و چای مینوشیم تا مسیول مسجد برسد.
منظره چشم ما جاده ایست که از جاده اصلی جدا میشود و در دامنه ای بسیار سبز، از نزدیکی تک درختی، یک پیچ بسیار زیبا میخورد و پشت تپه ای سبز مخفی میشود. 
این همان جاده گره بان است.
این منظره و این جاده زیبا لحظه به لحظه وسوسه میکند در گوشِ چشم آدمی که بیا بیا بیا.
منتظریم و آسمان در حال غروب است و هنوز از خادم خبری نیست که تلفنم زنگ میخورد. 
« شما امشب مهمان گره بان خواهید بود، 
 پاسخ میدهم آخه شب و تاریکی فرا رسیده و ما در شب رکاب نمی‌زنیم. 
« ما با ماشین باری، به استقبالتان خواهیم آمد».
و جاده زیبا را که آرام در گوش چشم!! می‌گفت بیا بیا رکاب زدیم و همین که شب شد دوستان اهل حق ما با ماشین باری به استقبال آمدند.
به آقای جمشیدی میگویم شما امروز روزه دار هستید و زمان افطار فرا رسیده
پاسخی شاعرانه میدهد که مرا وادار به سکوت میکند:.
با دیدن و گفتکو با شما سیر شدم، افطار میخواهم چه ؟
و ما در مهمان سرای کاخْ روستای گره بان مستقر شدیم.
به دوستانی که صبح از ما جدا شدند می اندیشم.
 همان دوستانی بودند که دلشان تنگ شده بود.
«دلتنگی»

 یکبار دیگر این رباعی عطار را می‌خوانم.


گر مرد رهی میان خون باید رفت
وز پای فتاده سرنگون باید رفت

تو پای به راه در نه و هیچ مپرس
خود راه بگویدت که چون باید رفت

 سحر گاه نهم
 گره بان 
در نوای مرغ حق و چه چه بلبلان شبانه.

 

@parrchenan


اگر مرده ها، زنده بودند.
اینجا
جای خوبی
      برای
« مردن» بود.
اگر «نیست ها، هست بودند
 اینجا جای خوبی
 برای
 «نیست» شدن بود.
اگر بودن ها
هنوز، « شدن» بودند
اینجا جای خوبی برای
«بودن»
بود.
دلم خوابی عمیق، چون «مردن»
در گورستاتی چنین سبز میخواست.
دلم « هیچ زنده شدن» 
در
بهاری چنین سبز
و در گورستانی چنین  بهشت،
« مردن» می‌خواست.
س.ر


هشتم شب،  کاخ روستای گَره بان


@parrchenan


در جاده در حال رکابیم
همرکابم میگوید: دلم برای بچه هام تنگ شده است.
این سخن برایم جلب توجه کرد
   چرا که من دلم برای شخص خاصی تنگ نیست.
و این نکات مثبت و منفی  دارد. 

یک جمله است و یک دنیا معنی و فلسفه زیستن که در بطن آن نهفته است

حمل کردن بار تنهایی، چگونه است؟
خوب است دلت برای کسی تنگ شود یا نشود؟


روز هفتم

@parrchenan


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Tina فروشگاه اینترنتی فایل - filepage soheilgraphic تشریفات برگزاری مجالس ترحیم و ختم در تهران انجمن داستان کویر سبزوار طراحی سایت ثبت بلاگ