یکی از محبوب ترین نامها از کردستان تا کرمانشاه که ما رکاب زدیم و مشاهده کردیم، فرهاد بود. بسیاری از مکان ها و روستاها نام فرهاد داشتند. مجموعه رکاب زنی های ما از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب ایران، کم نبوده است. اما شاید ایران ترین قسمت رکاب زنی من در این برنامه و سفر بیجار تا کرمانشاه اتفاق افتاده است. شاید به این خاطر که قبل از سفر کتابی تاریخی از ایران میخواندم و این سفر را، دل انگیز تر کرده بود.
سه درخت بید در بیدزاری مرا یک حالی قرار داد که نمیدانم آن حال چه نام دارد؟
تک درختانی که میدیدم، با من گویی گفت و گو میکردند
وقتی به گردنه ای و دشتی و سر سبزی میرسیدم، گویی چنین مناظری را قبلا دیده بودم و این نکته برایم جالب بود. گویی فلات ایران، شباهت بسیار به هم دارد و به همین دلیل احتمالا جغرافیایی است که مردمان ساکن در این فلات شباهت های فرهنگی دارند. شاید اگر رکاب زنی هایم را به خارج از مرزها هم بکشانم،ببینم آنجا هم شبیه اینجا و اینجا شبیه آنجاست و همه انسان ها شبیه به هم هستیم.
نمیدانم.
هنگامی که به گردنه ای با آسمان آبی آبی که پاره های ابر سپید سپید عمیق اش کرده بود، میرسیدم، دلم برای ایران «تنگ میشد». شاید فکر کنید، غلو میکنم، اما نه، به راستی دلم« تنگ میشد »و بی نهایت خوشحال که چه خوب وجب به وجب سرزمین را دارم میبینم.
از ایرانیانی که به سرزمین های دور مهاجرت کرده اند، تعجب دارم، این دلتنگی شان به ایران را چگونه پاسخ میدهند.
میشود نام روستای تخت شیرین را دید و در افسانه ها و شعر ها فرو نرفت؟
میشود در روبروی بیستون بود و به تاریخ سرزمین نیندیشید؟
میشود فرهاد تراش را دید و منظومه خسرو و شیرین را یاد نکرد؟
به حمد الله، حال سرزمین، بخصوص روستاهای آن، در این قسمت که رکاب زدیم، از دید یک مددکار آشنا به حوزه آسیب اجتماعی که دغدغه انسان ها را دارد، خوب بود، و این لذت ماجرا را برایم بیشتر و کرد و سرزمین کرد را برایم عزیز تر کرد.
خوشا دلتنگ بودن( اشاره به پست های پیشین)
خوشا دلتنگ از برای سرزمین، شدن.
پس از سفر
@parrchenan
درباره این سایت