تو پای به راه در نه و هیچ مپرس
خود، راه بگویدت، که چون باید رفت
عازم گره بان شده و از جاده کرمانشاه دورتر.
هنگامه صبحانه هوا کمی گرم شد ودرنگمان را بیشتر کردیم و قرار شد بخوابیم و اجازه دهیم ساعت گُل گرما عبور کند و سپس رکابان شویم. بعد از درنگ باد تندی منطقه را فراگرفت. شکاک شدیم، هنوز فرصت هست که برگشته و به سمت کرمانشاه رکابان شویم.
سوار چرخهایمان که شدیم، مسیر پیش رو، تنها گزینه رویمان شد.
خود، راه گفت: گره بان.
کم کم باد خوابید و منطقه زیبا و زیبا تر شد.
تا که رسیدیم به جاده گره بان. هشت کیلومتر، جاده خاکی.
ابتدای جاده، دو عزیز از خادمین مجموعه حضور داشتند که مردم و انبوه ماشین هایی که علاقمند به دیدار از گره بان را داشتند راهنمایی میکردند که مجموعه تعطیل است و نیازی نیست این جاده خاکی را بروند و با در بسته روبرو شوند.
به ما هم همین را گفتند و ما هم که ضعیف ترین بودیم ،ماندیم در راه. بقیه ماشین بودند و خرج کارشان، یک پدال گاز و مصرف سوخت بود و اما برای ما یکساعت و نیم راه و رکابیدن با چرخی که نزدیک به بیست کیلو، فقط بارش هست.
هم صحبت با عزیزان راهنما شدیم و از اهل حق، راه و نشانشان را پرسیدیم.
در این گفتگو متوجه یک موضوع شدم اینکه اهل حق، در یک آپدیت متناسب با جهان امروز به رهروان خود پیشنهاد اکید به کم خوری داده و پیشنهاد داده که وعده های غذایی خود را در روز به دو وعده کاهش دهند.
یاد مقاله ای با این عنوان می افتم که ابتدای سفر خواندم: چرا چاق بودن غیر اخلاقی ایست؟
بعد از گفتگو با این عریزان از آنها خداحافظی کرده و به روستایی در نزدیکی همانجا به نام زیبای« چمن اسماعیل » میرویم.
نام روستا مرا یاد اشعار حسین صفا که چاوشی در آلبوم ابراهیم خوانده می اندازد:
«ببر به نام خداوندت که لطف خنجر ابراهیم به تیز بودن احکام است. نبخش مرتکبانت را که تو حکم واجب الاجرایی و عشق جوخه اعدام است.»
منتظر خادم مسجد میشویم تا اجازه ورود دهد. فردی از اهالی ده، ما را میبیند و میگوید، مسئول مسجد به کوه زده و نیست. منتظر می مانیم. یکی از اهالی، غذایی برای ما می آورد و چایی تازه دم.
و ما در یکی از بهترین منظره هایی که چشمم به خود دیده، « شامار», ( تلفیق ناهار+ شام) میخوریم و چای مینوشیم تا مسیول مسجد برسد.
منظره چشم ما جاده ایست که از جاده اصلی جدا میشود و در دامنه ای بسیار سبز، از نزدیکی تک درختی، یک پیچ بسیار زیبا میخورد و پشت تپه ای سبز مخفی میشود.
این همان جاده گره بان است.
این منظره و این جاده زیبا لحظه به لحظه وسوسه میکند در گوشِ چشم آدمی که بیا بیا بیا.
منتظریم و آسمان در حال غروب است و هنوز از خادم خبری نیست که تلفنم زنگ میخورد.
« شما امشب مهمان گره بان خواهید بود،
پاسخ میدهم آخه شب و تاریکی فرا رسیده و ما در شب رکاب نمیزنیم.
« ما با ماشین باری، به استقبالتان خواهیم آمد».
و جاده زیبا را که آرام در گوش چشم!! میگفت بیا بیا رکاب زدیم و همین که شب شد دوستان اهل حق ما با ماشین باری به استقبال آمدند.
به آقای جمشیدی میگویم شما امروز روزه دار هستید و زمان افطار فرا رسیده
پاسخی شاعرانه میدهد که مرا وادار به سکوت میکند:.
با دیدن و گفتکو با شما سیر شدم، افطار میخواهم چه ؟
و ما در مهمان سرای کاخْ روستای گره بان مستقر شدیم.
به دوستانی که صبح از ما جدا شدند می اندیشم.
همان دوستانی بودند که دلشان تنگ شده بود.
«دلتنگی»
یکبار دیگر این رباعی عطار را میخوانم.
گر مرد رهی میان خون باید رفت
وز پای فتاده سرنگون باید رفت
تو پای به راه در نه و هیچ مپرس
خود راه بگویدت که چون باید رفت
سحر گاه نهم
گره بان
در نوای مرغ حق و چه چه بلبلان شبانه.
@parrchenan
درباره این سایت