وارد کاخ روستای گره بان شدیم.
هوا سبک و اردیبهشتی و پرندگان شبانه، مشغول نغمه خوانی، از دور دست صدای مرغ حق می آمد.
دوستان ما روزه دار بودند و ابتدا به سالن چایخانه مجموعه رفتیم.
خانمها و آقایان در سالنی ساده و پر صفا در نیمکتهایی بزرگ که روبروی هم بودند و گنجایش سه تا چهار نفر را داشتند نشسته و گفتگو میکردند.
خانمها، چادرهای نمازی و گل گلی به سر داشتند و کودکان در جمع، پروانه مجلس بودند.
پرسیدیم اینجا برای همه است؟
پاسخ آری گرفتم.
کارگر و پولدار، فقیر و غنی اینجا در سالن برای چای نشسته و با هم گفتگو میکنند.
مجموعه کلی خدمه و کارگر از برای مجموعه کشت و صنعت، دارد که با توجه به شنیده ها و البته شواهدی که دیدیم در صلح و صفا با هم زیست میکنند.
یک نمونه اتوپیای از زندگی جمعی، شاید.
کسی بابت پولش، رشته اش، تحصیلش، بر دیگری برتری ندارد.
مشکلات کارگر و کارفرما حاکم نیست، و افرادی در نقش سنتی چند هزار ساله مرید و مرادی که امروزه با تسامح می توان آن را کار داوطلبانه نام گذاری کرد، در مجموعه زندگی میکنند.
افراد در حین کار داوطلبانه ( تلاش دارم با نام امروزی این عمل را بیان کنم) در خودشناسی خویش نیز گام بر میدارند. عزیز راهنمای ما، که بازنشسته بود، از ساعت ۴ تا ۸ صبح وظیفه انتظامات را داشت. حساب کنید در شبانه بلبلان
به نظرم گره بان الگوی مناسبی برای جامعه روستایی ما میتواند باشد که اگر یک مدیر لایق راس امور باشد میتواند چنین بهشتی خلق کنند.
اگر در مپ گره بان را ببینیم، در پیچ رودخانه سیمره قرار دارد و آب و خاک و مدیریت لایق آنجا را به تاپ ترین قسمت ایران زمین که تا به حال دیده ام تبدیل کرده است.
صبح که از مجموعه بیرون زدیم آرامش آنجا و آنهایی هم که در آنجا حضور داشتند در ما نُمود پیدا کرده بود. حتی کنش های طبیعی زاغان و گنجشکان و پرندگان که معمولاً جنگ برای تصاحب چیزیست را نشانی از بازی شان میپنداشتیم.
اما در مسیر
یک تک درخت فوق العاده زیبا دیدیم. نشانِ تا دانه اش به بلوط میرسید و من به آن دانه ای می اندیشم که چرا و چرا و چرا و چگونه و چگونه و چگونه، با این زیبا عزیز سبز تناور تبدیل شد.
از مشاهده اش بغضی مرا دربرگرفته بود. گویی در روزگار کهن یکی بوده ایم، او من بوده و من او.
و اگر بخواهم برای این سفر یک تصویر انتخاب کنم، تصویرم از مواجهه با این نازدار بود.
برنامه تمان شده و به تهران رسیده ام، بسیار سبکم.
همکارانم را میبینم
میخواستم بگویم: عید شما مبارک!!! که سریع حرف را میخورم.
با خودم می اندیشم در این ده روز در روانم چه گذسته است که روزگارم را عید پنداشتم؟
این قسمت آخر را برای این بیان کردم که شما هم به سفری این چنین اندیشه کنید، تا حتی در روزگار محنت امروز، عید شما مبارک باشد، حتی اگر یکسال تا عید باقیست. برای سفری این چنین نیاز به مواجه عریان با طبیعت سبز بهار و تلفیق آن با تحرک بدنی دارد
روز دهم.
@parrchenan
سالهاست زنگ موبایلم
تصنیف سرو روان من چرا میل چمن نمیکند، استادشجریان است.
اگر تنها بودم بغضم را در آغوشش میترکاندم و میگفتمش
سرو روان من چرا؟
درباره این سایت